تنها عشق

سوختن قصه شمع است ولی‌ قسمت ماست شاید این قصه تنهایی‌ ما کار خداست آنقدر سوختم با همه بی‌ تقصیری که جهنم نگذارد به تنم تأثیری

تنها عشق

سوختن قصه شمع است ولی‌ قسمت ماست شاید این قصه تنهایی‌ ما کار خداست آنقدر سوختم با همه بی‌ تقصیری که جهنم نگذارد به تنم تأثیری

همان شب سرد زمستانی

 

 

آنقدر هواسرد بود که پوشیدن پالتوی به آن کلفتی کفایت نمی کرد.

سرکوچه ایستاده بودم؛ آسمان تاریک بود و ستاره ها چشمک زنان نمایان بودند نیم ساعت از وقت قرار گذشته بود نگران شده بودم که نکند این وقت شب اتفاقی برایش افتاده باشد.فکرم رفت به گذشته به روزهایی خوبی که باهم داشتیم حرفهای زیبایی که بینمان رد و بدل می شد.غرق در افکار سردم بودم که ناگاه از دور کسی را دیدم که به این سمت می آید.پالتوی کرمی رنگ با پوتین های بلند و براق "ازهمان فاصله با دیدن موهای بلوندش فهمیدم که خودش است .

شتاب زده به سویش حرکت کردم بادیدنش قند در دلم آب شد دستهایش را که زیر دستکش های چرمی پنهان شده بود با گرمی فشردم.قدم زنان تاسرخیابان باهم رفتیم بی اینکه کسی حرفی بزند.نزدیک ایتگاه اتوبوس که شدیم شروع کرد به گفتن:دلم برات تنگ میشه"هیچ وقت روزایی رو که باهم داشتیم را فراموش نمی کنم تو دوست خوبی برای من بودی و من از تو چیزهای زیادی یاد گرفتم.من ساکت و مبهوت به سخنان آرام و دلنشینش گوش دادم و از اینکه بودن بامن برایش لذت بخش بود خوشحال شده بودم.

نگاهم را به صورتش دوختم و چهره ام را جوری طراحی کردم که گویی من هم همان احساس را دارم.از جایش بلندشد و به من نگاه کرد و گفت:خوب وقت خداحافظی رسیده"ازجایم برخواستم و دوباره دستهایش را درمیان دستهایم فشردم و آرام به اوگفتم :همیشه دوستت دارم .صورتم را نزدیک صورتش بردم"چشمهایش را بست و من با لبهای سردم به لبهای آلبالویی رنگش بوسه زدم.آرام اورا در آغوش فشردم و اشک از گونه هایم جاری شد.با گفتن کلمه ی تلخی مثل خداحافظ پیوندهایمان ازهم گسسته شد و او به سمت زندگی و آینده ی درخشان خود مرا با کوله باری از خاطرات تنها گذاشت.

 زاییده ی ذهن خودم

دروغ دوست داشتن...

 

 

 

 

 

آن روز آنتونی بی حوصله و غرق در افکار خود روی پیاده روهای پارک قدم می زد آنقدر در افکار خود فرورفته بود که به دخترکی که از روبه رویش با عصا می آمد تنه زد.با کمال تاسف رو به دخترک کرد و از او معذرت خواست.

پسرک با دیدن آنهمه زیبایی و جمال " قد وقامتی رعنا و موهایی بلند و گندم رنگ به وجد آمد.

عشق آن دو از همان روز آغاز شد و هر روز بیشتر به یکدیگر وابسته می شدند.ولی...

دخترک بیچاره نابینا بود و از دیدن روی عشقش عاجز.با این حال آنتونی هر روز بیشتر و بیشتر به او علاقه مند می شد.روزی آنتونی به معشوقه اش گفت برای عمل پیوند چشم آماده شود ولی هرگز نگفت چه کسی قرار است به دخترک چشمهایش را بدهد.عمل با موفقعیت انجام یافت.دخترک پس از دیدن اطرافش فورا از دکتر خواست تا آنتونی را پیش اوبیاورند.

مدتی گذشت

در اتاق باز شد.دخترک از تعجب خشکش زد !! پسری قد بلند با موهایی بور صورتی زیبا و ته ریش دار باچهره ای جذاب و لباسهایی شیک ولی با عینک دودی و عصا وارد اتاق شد.دخترک به انتونی گفت:تو هم نابینایی؟!!!! آنتونی لبخند زد و چیزی نگفت:چند روز بعد انتونی و دخترک به همان پارکی رفتند که با هم آشنا شده بودند پسرک از دختر رویاهایش تقاضای ازدواج کرد ولی........

دخترک به اوگفت:تو از من انتظار داری با یک کور ازدواج کنم؟ این امکان نداره از جابرخواست و رفت.انتونی اورا صدا زد و گفت:من وقتی تو نابینا بودی عاشقت شدم و تو بااینکه مرا نمی دیدی عاشقم شدی " ولی حالا که تو بینا شدی و دیگر مرا دوست نداری برو. ولی از تو می خواهم  مراقب چشمهایم باشی. 

آنتونی این را گفت و به آرامی عصایش را باز کرد و رفت. 

دخترک که تازه فهمیده بود چشمها مال آنتونی است پشیمان شد ولی پشیمانی سودی نداشت.

داستان آنورکی

شب بود و خورشید به روشنی می درخشید پیرمرد جوان تک و تنها همراه خوانواده اش در سکوت گوش خراش شب قدم زنان ایستاده بود در همین هنگام نیم ساعت بعد یک نفر به آرامی دره گوشش فریاد زد مرد حسابی تک و تنها با این همه آدم وسط این بیابان پر از درخت چکار می کنی؟ پیرمرد که ترسیده بود با شجاعت پا به فرار گذاشت