شب بود و خورشید به روشنی می درخشید پیرمرد جوان تک و تنها همراه خوانواده اش در سکوت گوش خراش شب قدم زنان ایستاده بود در همین هنگام نیم ساعت بعد یک نفر به آرامی دره گوشش فریاد زد مرد حسابی تک و تنها با این همه آدم وسط این بیابان پر از درخت چکار می کنی؟ پیرمرد که ترسیده بود با شجاعت پا به فرار گذاشت
ای شیطون! داستان خودت بود؟
سلام مرسی که بهم سر زدی
اگه مایلی ما رو به اسم || رژ رپ || لینک کن و خبر بده منم لینکت کنم
سلام.خواهش می کنم.
حتما این کارو می کنم