تنها عشق

سوختن قصه شمع است ولی‌ قسمت ماست شاید این قصه تنهایی‌ ما کار خداست آنقدر سوختم با همه بی‌ تقصیری که جهنم نگذارد به تنم تأثیری

تنها عشق

سوختن قصه شمع است ولی‌ قسمت ماست شاید این قصه تنهایی‌ ما کار خداست آنقدر سوختم با همه بی‌ تقصیری که جهنم نگذارد به تنم تأثیری

مرگ من..........؟؟؟

 

 

 

 

 

فروغ فرخزاد.......... 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

دربهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبارآلود و دور

یاخزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فراخواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروزها دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شهر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله می زد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

بعدمن ناگه به یک سو میروند

پرده های تیره ی دنیای من

چشم های ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

دراتاق کوچکم پا می نهد

بعدمن با یاد من بیگانه ای

در بر آیینه ای می ماند به جای

تارمویی نقش دستی شانه ای

می رهم از خویش ومیمانم ز خویش

هرچه بر جا مانده ویران میشود

روح من چون بادبان قایقی

درافق ها دور و پنهان میشود

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره می ماند به چشم راه ها

لیک دیگر پیکر سر مرا

می فشارد خاک دامن گیر خاک

بی تو درو از ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

بعدها نام مرا باران و باد

نرم می سویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می متند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

شبنم

 

 پست قبلی رو خوندید؟ اگه نخوندید زودی برید اونو بخونید بعد این پست رو بخونید.

 

 

هوا نمناک بود.آسمان رنگ به رخسار نداشت گویی از چیزی دلخور است. نسیم خنکی صورت شقایق هارا نوازش میداد و بوی آنها را در اطراف پخش میکرد.به روشنایی هوا چیزی نمانده بود . خروس همسایه بی خواب شده بود وآواز میخواند کار هر روزش بود برای نماز صبح بیدارمان میکرد. دمپایی های آبی رنگم را پوشیدم و به سمت حوض رفتم چشمانم هنوز در خیال خواب بود. عکس ماه را در میان طلاتم کوچک حوضمان دیدم هنوز نرفته بود گویی آماده شده بود تا جایش را با خورشید خانم عوض کنه.

وضو گرفتم و به اتاق بازگشتم صورتم را به صورت پدرم دوختم هنوز خواب بود به استراحت نیاز داشت آخر دیشب تادیر وقت کار کرده بود . مادرم هم مثل همیشه بعداز نماز زیارت عاشورا را می خواند.اتاق خیلی گرم بود چراغ نفتی کوچکی داشتیم که سوسو میزد و خانه مان را گرم میکرد.

درز های پنجره هنوز خیس بود. دیشب باران شدیدی آمده بود نمیدانم کجای دنیا در حق بی گناهی ظلم شده بود که آسمان اینگونه بی تاب شده بود و یک نفس گریه میکرد.

باصدای مادرم از خیالات بیرون آمدم: - چرا وایستادی؟ پدرت رو بیدارکن خودت هم زودتر نمازت را بخوان تا خورشید بیرون نیامده.

باصدایی ملایم پدرم را بیدار کردم کمی دلم برایش سوخت چون هنوز خستگی از سر و رویش می بارید ولی باید بیدار میشد.

بوی نان داغ فضای اتاق کوچکمان را پر کرده بود خواهرم دنبال کتاب ریاضی اش میگشت خیلی عجله داشت از خانه تا مدرسه نیم ساعتی راه بود هیچوقت صبحانه نمیخورد کمی شلخته بود و سر به هوا معلمها از دستش شاکی بودند اذیت میکرد و درس گوش نمیداد ولی با همه ی اینها نمرات خوبی می گرفت. 

 

                                                                      به ادامه مطلب برید......

 

ادامه مطلب ...