آن روز آنتونی بی حوصله و غرق در افکار خود روی پیاده روهای پارک قدم می زد آنقدر در افکار خود فرورفته بود که به دخترکی که از روبه رویش با عصا می آمد تنه زد.با کمال تاسف رو به دخترک کرد و از او معذرت خواست.
پسرک با دیدن آنهمه زیبایی و جمال " قد وقامتی رعنا و موهایی بلند و گندم رنگ به وجد آمد.
عشق آن دو از همان روز آغاز شد و هر روز بیشتر به یکدیگر وابسته می شدند.ولی...
دخترک بیچاره نابینا بود و از دیدن روی عشقش عاجز.با این حال آنتونی هر روز بیشتر و بیشتر به او علاقه مند می شد.روزی آنتونی به معشوقه اش گفت برای عمل پیوند چشم آماده شود ولی هرگز نگفت چه کسی قرار است به دخترک چشمهایش را بدهد.عمل با موفقعیت انجام یافت.دخترک پس از دیدن اطرافش فورا از دکتر خواست تا آنتونی را پیش اوبیاورند.
مدتی گذشت
در اتاق باز شد.دخترک از تعجب خشکش زد !! پسری قد بلند با موهایی بور صورتی زیبا و ته ریش دار باچهره ای جذاب و لباسهایی شیک ولی با عینک دودی و عصا وارد اتاق شد.دخترک به انتونی گفت:تو هم نابینایی؟!!!! آنتونی لبخند زد و چیزی نگفت:چند روز بعد انتونی و دخترک به همان پارکی رفتند که با هم آشنا شده بودند پسرک از دختر رویاهایش تقاضای ازدواج کرد ولی........
دخترک به اوگفت:تو از من انتظار داری با یک کور ازدواج کنم؟ این امکان نداره از جابرخواست و رفت.انتونی اورا صدا زد و گفت:من وقتی تو نابینا بودی عاشقت شدم و تو بااینکه مرا نمی دیدی عاشقم شدی " ولی حالا که تو بینا شدی و دیگر مرا دوست نداری برو. ولی از تو می خواهم مراقب چشمهایم باشی.
آنتونی این را گفت و به آرامی عصایش را باز کرد و رفت.
دخترک که تازه فهمیده بود چشمها مال آنتونی است پشیمان شد ولی پشیمانی سودی نداشت.
اگه به داستان کوتاه علاقه داری
من یه مجموعه از داستانهای کوتاه دارم بهت میدم بخونی
تو حالا انتونی هستی یا دخترک؟؟؟؟؟!!!؟!؟۱
اولا سلام.
دوما شما هیچ گونه خودتون رو معرفی نکردید و من نمی شناسمتون.
سوما بله من عاشق داستانهای عاشقانه هستم و رمان هم زیاد می خونم.ممنون میشم اگه لطف کنید و اون مجموعه ای رو که میگید در اختیار من یذارید تا من ازش تو وبلاگم استفاده کنم.
چهارما من نه آنتونی ام نه اون دخترک من یه خواننده هستم که چند روز پیش این مطلب و خوندم حالام گذاشتمش اینجا تا دوستان و بازدیدکنندگان وب بخوننش.
سلام دوست خوبم اینقدر این داستان احساسی و قشنگ هست که هردفعه می خونمش خسته کننده نیست
سلام
ممنون.آره من خودمم خیلی دوسش دارم.
صفرما سلام
اولا ببخشید اسممو نگفتم
دوما یادم رفت اسمم و بنویسم
سوما چشم حتما بهتون ارسال میکنم
چهارما من همینطوری گفتم
پنجما ازدست من ناراحت نشو
ششما داستان های قشنگی داری
هفتما به من هم سر بزن
هشتما یه وبلاگ فقیرانه ای داریم
نهما دیگه من رفتم
دهما خداحافظ
سلام مهیار
پس تو بودی؟
نه بابا ناراحت نشدم.
حتما بهت سر می زنم.
خداحافظ
سلام خوبی فریده جان
ممنون که خبرم کردی
داستانه جالبی بود در عین حال آموزنده
موفق و سبز و شاد باشید
مرسی که به من سر زدی بازم پیش ما بیا خوشحال میشیم
سلام خوبی سجاد
خواهش می کنم بابا.
مرسی از اینکه بهم سر زدی
چرا دیگه اپ نمیکنی
ببین قصد جسارت ندارم ولی اگه دوست داری ای دی تو بهم بده تا برا ت داستان های کوتاه بفرستم ممنون
گفته بودی که دلم به غیر تو دوست ندارد هیچ کس
پس چرا رفتی و این دل و شکستی بر عکس
مهیار جان اولا سلام.
دوما دارم دنبال یه آپ جدید و خوشکل می گردم.آی دی منو که تو داری دیگه تازه منو اد کردی منم ادت کردم واست آف میزارم بخون.
داستانم یادت نره واسم بفرستی.