تنها عشق

سوختن قصه شمع است ولی‌ قسمت ماست شاید این قصه تنهایی‌ ما کار خداست آنقدر سوختم با همه بی‌ تقصیری که جهنم نگذارد به تنم تأثیری

تنها عشق

سوختن قصه شمع است ولی‌ قسمت ماست شاید این قصه تنهایی‌ ما کار خداست آنقدر سوختم با همه بی‌ تقصیری که جهنم نگذارد به تنم تأثیری

دروغ دوست داشتن...

 

 

 

 

 

آن روز آنتونی بی حوصله و غرق در افکار خود روی پیاده روهای پارک قدم می زد آنقدر در افکار خود فرورفته بود که به دخترکی که از روبه رویش با عصا می آمد تنه زد.با کمال تاسف رو به دخترک کرد و از او معذرت خواست.

پسرک با دیدن آنهمه زیبایی و جمال " قد وقامتی رعنا و موهایی بلند و گندم رنگ به وجد آمد.

عشق آن دو از همان روز آغاز شد و هر روز بیشتر به یکدیگر وابسته می شدند.ولی...

دخترک بیچاره نابینا بود و از دیدن روی عشقش عاجز.با این حال آنتونی هر روز بیشتر و بیشتر به او علاقه مند می شد.روزی آنتونی به معشوقه اش گفت برای عمل پیوند چشم آماده شود ولی هرگز نگفت چه کسی قرار است به دخترک چشمهایش را بدهد.عمل با موفقعیت انجام یافت.دخترک پس از دیدن اطرافش فورا از دکتر خواست تا آنتونی را پیش اوبیاورند.

مدتی گذشت

در اتاق باز شد.دخترک از تعجب خشکش زد !! پسری قد بلند با موهایی بور صورتی زیبا و ته ریش دار باچهره ای جذاب و لباسهایی شیک ولی با عینک دودی و عصا وارد اتاق شد.دخترک به انتونی گفت:تو هم نابینایی؟!!!! آنتونی لبخند زد و چیزی نگفت:چند روز بعد انتونی و دخترک به همان پارکی رفتند که با هم آشنا شده بودند پسرک از دختر رویاهایش تقاضای ازدواج کرد ولی........

دخترک به اوگفت:تو از من انتظار داری با یک کور ازدواج کنم؟ این امکان نداره از جابرخواست و رفت.انتونی اورا صدا زد و گفت:من وقتی تو نابینا بودی عاشقت شدم و تو بااینکه مرا نمی دیدی عاشقم شدی " ولی حالا که تو بینا شدی و دیگر مرا دوست نداری برو. ولی از تو می خواهم  مراقب چشمهایم باشی. 

آنتونی این را گفت و به آرامی عصایش را باز کرد و رفت. 

دخترک که تازه فهمیده بود چشمها مال آنتونی است پشیمان شد ولی پشیمانی سودی نداشت.