دود می خیزد زخلوتگاه من
کس خبر کی دارد از ویرانه ام
بادرون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام
دست از دامان شب برداشتم
تابیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر
برتن دیوار ها طرح شکست
کس دگر رنگی دراین سامان ندید
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تابدین منزل نهادم پای را
ازدرای کاروان بگسسته ام
گرچه می سوزم از این آتش به جان
لیک براین سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهر من
دود می خیزد هنوز ازخلوتم
بادرون سوخته دارم سخن
سهراب سپهری
(هشت کتاب)
دلسرد
قصه ام دیگر زنگارگرفت
بانفس های شبم پیوندی است
پرتوی لغزداگربر لب او
گویدم دل هوس لبخندی است
خیره چشمانش با من گوید
کوچراغی که فروزد دل ما
هرکه افسردبه جان بامن گفت
آتشی کوکه بسوزد دل ما
خشت می افتد ازاین دیوار
رنج بیهوده نگهبانش برد
دست باید نرود سوی کلنگ
سیل اگرآمد آسانش برد
بادنمناک زمان می گذرد
رنگ می ریزد از پیکرما
خانه نقش فساد است به سقف
سرنگون خواهد شد بر سر ما
گاه می لرزد باروی سکوت
غول ها سربه زمین می سایند
پای در پیش مبادا بنهید
چشم ها در ره شب می پایند
تکیه گاهم اگرامشب لرزید
بایدم دست به دیوار گرفت
بانفس های شبم پیوندی است
قصه ام دیگر زنگار گرفت
سهراب سپهری