دلسرد
قصه ام دیگر زنگارگرفت
بانفس های شبم پیوندی است
پرتوی لغزداگربر لب او
گویدم دل هوس لبخندی است
خیره چشمانش با من گوید
کوچراغی که فروزد دل ما
هرکه افسردبه جان بامن گفت
آتشی کوکه بسوزد دل ما
خشت می افتد ازاین دیوار
رنج بیهوده نگهبانش برد
دست باید نرود سوی کلنگ
سیل اگرآمد آسانش برد
بادنمناک زمان می گذرد
رنگ می ریزد از پیکرما
خانه نقش فساد است به سقف
سرنگون خواهد شد بر سر ما
گاه می لرزد باروی سکوت
غول ها سربه زمین می سایند
پای در پیش مبادا بنهید
چشم ها در ره شب می پایند
تکیه گاهم اگرامشب لرزید
بایدم دست به دیوار گرفت
بانفس های شبم پیوندی است
قصه ام دیگر زنگار گرفت
سهراب سپهری
دگر باره زمستان شد، سرما باز آمد
برهنه درختان را باز وقت خواب آمد
حریر موی آسمان بر تن زمین نشست
زمستان با نرم پیرهن سپید بمیان آمد
سرها به گریبان، تن ها سرد، سوزنده هوا
رقصنده دختر ِشعله ی آتش بمیدان آمد
تیغ تیز انجماد پوسته دلهای گرم شکاند
جان آدمی ز درد سوز سرما، به فغان آمد
قلیان آتش امید اما، زنده در دل عاشقان
تا دگر فصلی بگویند، که باز بهار آمد
صد جام شوکرانم گر دهد این زمستان
بر خیزم و پای کوبم که دگر بار بهار آید
چرخ گردون فلک تابد بیتاب، یار هوشیار
بهار دلبر ،جام می به دو دست و مست می آید
سلام دوستان عزیز من بالاخره از مسافرت ۵۲ روزه ام برگشتم والان هم یه آپ خوشکل براتون گذاشتم که بخونید.
آفتاب است و بیابان چه فراخ!نیست درآن نه گیاه و نه درخت
غیر آوای غرابان دیگر
بسته هربانگی از این وادی رخت
درپس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود ؛ می بیند
آدمی هست که می پوید راه
تنش از خستگی افتاد ز کار
بر سر و رویش بنشسته غبار
شده از تشنگی اش خشک گلو
پای عریانش مجروح ز خار
هرقدم پیش رود؛پای افق
چشم او بیند دریایی آب
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب!!!!
سهراب سپهری